ورزش

چالش 6 هفته ای ورزش که رفتم از جهات زیادی برام جالب و مفید بود. بدنم در هقته اول زیر فشار سنگینی تمرین ها و وزنه ها و رژیم جدید غذایی تجربیات عجیب و جدیدی داشت. و نکته جالب آنکه این شوک بدن به ذهنم هم منتل شد و دریچه ای از خاطرات مدفون شده را بر من گشود. این یک جنبه بود.

جنبه دیگر آشنایی با آدمهای ورزشکار و ورزش دوست که به نظرم بسیار نرمال تر از دیگر آدمها هستند، بود.

مربی ها بسیار آدمهای خوب و نرمال و حمایت گری بودند. اول با خودم می گفتم اینها به ویژه این غربی ها محبت سرشون نمی شه اینها چون مشتری مدار هستند و میخوان مشتری جذب کنند این نمایش های مهربانی و حمایت و احترام را در می آورند..

ولی واقعا مهربانی و توجه و مراقبت و همدلی شان به خصوص یکیشان بسیار برام دلنشین بود. مهر ورزیدن و توجه نشان دادن به نظرم اصیل ترین کیفیت در روابط انسانی هست. روح آدم را جلا می بخشد ذی قیمت هست.

من فهمیدم چقدر از این مهر و محبت بی قید و شرط و ساده و بی آلایش محروم بودم محبت دیدن و گاهی توجه و شنیده شدن گاهی تشویق شدن و کسی را داشتن که گاهی مراقبت باشد، خیلی توقع زیادی نیست! هست؟؟

چرا اینقدر محبت کردن ساده به یکدیگر سخت و پیچیده شده است؟؟؟

پبمان های نانوشته

در ادمه متن قبلی

آنچه الان برام تعجب آور هست اینکه چطور اتفاق به این مهمی را تا حدود 25 سال فراموش کرده بودم.

به نظرم در همان روزها و پس از واقعه با خودم پیمان هایی بستم. اینکه من تنها هستم کسی را ندارم تا در زمان لازم حمایتم کند! کسی نیست که درکم کند. به دادم برسد. باید خودم مراقب خودم باشم من تنها هستم من تنهای تنها هستم. در تمام این سالها انگار من یک طرف بودم و تمام دنیا طرف دیگر!! کسی انگار طرف من نبود. انگار با خود عهد بستم تا از هیچ کس انتظار و توقعی نداشته باشم. من فقز خودم را دارم!

بی حس بودن به قضیه در یادآوری اول آن برای تراپیست ام خیلی عجیب بود! شاید هنوز آماده نبودم و توان پردازش آن را نداشتم لذا فقط گریزی زدم . ولی اینجا دو ماه پیش به لایه دیگری رسیدم که به خودم گفتم باید دقیق تر کاوشش کنی و جزییات بیشتری را به یاد بیاری مثل یک کاراگاه ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه نکات بیشتری یادم نیومد. بیشتر انگا ذهنم داستان هایی ساخت. گاهی فمر می کنم نکنه همش ساخته تخیل ذهنم باشه؟؟!!

ولی این مکث و مشاده ابعاد دیگری را برام زوشن کرد اینکه چقدر آن واقعه در کل نگاه من رفتارها و منش من به زندگی سبک و سیاق در پیش گرفته من و در راوبط من با کل آدمها و به ویژه مردان تاثیر گذار بوده. الگوهای جدید ذهنی در من پدید آورده که در طول زمان سخت تر و سلب تر شدند و به باورهایی که حتما در مورد همه آدم ها صدق نمی کنند تبدیل سدند. این خطاهای دهنی یسبار عجیب هستند. جالا می فهمم چرا می گویند هر جور فکر کنی زندگیت همونطور پیش میره همون آدمها سر راهت قرار میگیرند و غیره همیشه فکر می کردم اینا روانشناسی زرد هستند ولی درست که نگاه می کنم بر اساس تجربه شخصی خودم اینا همش هم به قوف معروف چرند نیستند.

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید ... حکایت الان منه .

بزرگترین مسیولیت

اینو بدون هر کسی می تونه بهت توهین کنه بهت ناسزا بگه بهت بی احترامی کنه

ولی تو حق نداری تاکید می کنم حق نداری با خودت اینچنین باشی این بزرگترین مسیولیتت در قبال خودت هست.

همیشه به خودت احترام بذار برای خودت ارزش قایل باش همیشه خودت را تشویق کن به خودت عشق بورز خودت رو بغل کن و ببوس

تو اولین و بزرگترین دارایی خودت هستی.

ماچ بهت م ا ن ا ر ا

شب تاریک و گردابی چنین حایل

تازه غروب شده بود ما مهمان بودیم فکر کنم از ظهر ناهار آنجا بودیم از روز چیز زیادی یادم نیست

صدای مامان خواهرام و زنان از طبقه پایین میومد داشتند شام درست می کردند با اینکه مامان گفته بود نمی مانیم ولی اصرارهای میزبان کار خود را کرد.

من در طبقه بالا در هال خانه خوابیده بودم نمی دونم آیا چیزی پتویی روم بود یانه اصلا یادم نیست چطور و کی خوابم برد. هیچکس نبود بابا و مردان دیگر نبودند کجا بودند نمی دانم ؟!!

فقط من بودم تنها آنجا بدون اینکه بدونم تنهام چون خواب بودم. یهو انگار چیزی باعث شد از خواب بیدار شم. دیدم اون کنارم نشسته و بدنم را بالاتنه را لمس می دهد. ناخوادآگاه چشمامو باز کردم حتما باز کردم چون دیدمش نمی دانم اون هم دید یانه ولی فکر می کنم دید که بیدار شدم ولی همچنان به کارش ادامه داد. من سرشار از شرم گناه و خجالت شدم چشمام را بستم از خجالت و شرمندگی انگار مقصر بودم که اونجا خوابیده بودم. انگار مقصر بودم که اون داشت بهم تعرض می کرد. نمیدونم چرا من شرمنده بودم نه اون. بدنم تازه داشت تغییر شکل میداد حدود 11 سالم بود ولی هنوز بالغ نشده بودم.

نمی دانم چقدر گذشت ولی طولانی بود برای من انگار از غروب بود تا شب ... همش این سوال را از خودم می پرسم چه حسی داشتم چرا کاری نکردم چرا جیغ نزدم چرا تو گوشش نزدم چرا چرا چرا ؟؟؟ نکنه بدم نمیومد که کاری نکردم؟!!!

من خیلی احساس شرم داشتم نمی دونم به چه چیزهایی در اون لحظه فکر می کردم خیلی خجالت کشیده بودم انگار بی حس شدم انگار مردم اون لحظه. – اون می دونست بیدارم و به راحتی به کارش ادامه داد. اصلا یادم نیست آیا فراتر از اون رفت یا نه. من مثل سنگ شده بودم جم نمی خوردم. انگار سوال تو ذهنم این بود چرا اونها که صداشون از پایین میاد نمی یان بالا چرا کسی نبود توی اون هال لعنتی؟ چرا مامانم نمی یاد بالا؟ چقدر طول کشید --- من گویا به جمادی تبدیل شده بودم بی حرکت بی جسم بی زبان بی گریه بی احساس

چرا وقتی چشمام را باز کردم باز هم ادامه داشت شاید چون من واکنشی نشان ندادم!! چرا واکنشی نشان ندادم؟؟؟؟ چرا؟؟؟ چون دیگه انسان نبودم جماد بودم قدرت تکان خوردن فریاد زدن نداشتم.

الان می دونم که اون لحظه یکی از مهمترین زمان هایی بود که من وجودم را انکار کردم. خودم را زن بودنم را انکار کردم در واقع آغاز تنفر من از زن بودنم و از بدنم بود. انگار با خودم عهد بستم که زن نباشم .

ولی ماجرا به همینجا ختم نشد بعد از شام نمی دانم چطور منو برد به اون اتاق کنار هال اتاق تاریک برق را روشن نکرد. کنار رختخواب هایی که تا سقف چیده شده بودند نمی دانم چه کرد با من؟ با من بازی میکرد انگار براش مثل یک عروسک مثل یک جاد یک اسباب بازی بودم مثل چوبی خشک چیز زیادی ادم نمی یاد تنها چیزهایی که یادم هست که یکبار منو سر و ته کرد و از مچ پاهام منو گرفته بود سرم که پایین بود تنها چیزی که می دیدم نوری بود که از هال و از زیر در و روزنه های در دیده می شد و صداهای بابا مامان و بقیه را می شنیدم. چرا کسی براش سوال پیش نیومد که من کجام چا انگار اهمیتی نداشت برای کسی که من کجام اصلا چطور منو به اون اتاق برد د حالی که کمی قبل تر آنکار را باهام کرده بود چظور رفتم ؟؟؟؟؟ !!!! نگاهم میخکوب ان نور پایین در شده بود انگار مسخ شده بودم.

می خوام جزییاتش را به یاد بیارم کامل کامل یادم بیاد با من چه کرد!

من اونجا مردم انگار تمام شدم متاسفانه انگار ته وجودم فکر می کردم حقم بوده چون زن بودن چیز بدیه تحریک کننده هست کثیفه !

بابا الان می فهمم چقدر می خواستم بیای و منو نجات بدی چقدر بهت حس تنفر داشتم که نیومدی تنفر اینکه چرا مراقبم نبودی تو مسیولیت داشتی که مراقبم باشی و نبودی ازت خیلی متنفر بودم من 11 ساله ازت به شدت تنفر داشتم. من 11 ساله داره فریاد می زنه چرا مراقبم نبودید شما کجا بودید؟؟؟! من 11 ساله خیلی خشمگین بود الان کمی آرام شده. من خود 11 ساله ام را در آغوش گرفتم و ازش خواستم ما رو ببخشه. منو هم، چون خیلی دیر اومدم سراغش همش ازش فرار می کردم در حالی که اون تمام این سالها بهم نیاز داشت که برم پیشش.

وقتی به خود 11 ساله ام به خود اون روزم نزدیک شدم فهمیدم خراش جسم چیزی نبوده در مقایسه با خراش روحم، وجودم و هویتم به عنوان یک زن!!

دارم فکر میکنم کیو باید ببخشیم من الان و من 11 ساله، بابا مامان اون خودم؟

ازش متنفر نیستم این اتفاق و اتفاقات مشابه فقط تقصیر اون نیست کوتاهی به گردن یک جامعه هست که در اون جوان بیست و چند ساله را به چنین راهی سوق میده.

بابا و مامان را هم بخشیدم اصلا به نظرم تقصیر زیادی نداشتند اونا اصلا به ذهنشون هم چنین چیزی خطور نمی کرده!

خودت را ببخش خودت را – خودم را ببخشم من سزاوار بخشیده شدن هستم من پاک ام. من تمیزم، من خوبم، بدنم را دوست دارم. من پاکیزه هستم من لایق زندگی بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بهتری هستم لایق توجه محبت و عشق فراوان و احترام و درک متقابل هستم!!!

من خودم و بدنم را همینگونه می پذیرم و پاس می دارم. بهش ارج می نهم و ازش مراقبت می کنم از این پس خیلی بهتر و بیشتر از قبل. من به خودم به عنوان یک زن احترام می گذارم و زن بودنم را با کمال میل می پذیرم. زن یا مرد بودن انتخاب ما نبوده پس انچه که هستم را با رویی گشوده می پذیرم و پاس می دارم.

منو ببخش که دیر اومدم - - -

دوستدار تو بزرگسالیت

درس مادربزرگ ​​

مدتی است دارم فکر میکنم آیا آمدن به این کشور و اینقدر هزینه کردن و خود را تحت چالش های جورواجور قراردادن ارزشش را داشت؟!

گاهی حتی فکر می کنم شاید بهتر است تا بیشتر هزینه نکردم برگردم البته با برنامه ریزی مناسب یا دنبال راه های دیگری برای زندگی در اینجا باشم. بهرحال خیلی به تعییر برنامه های زندگیم دارم فکر می کنم.

هر چند می دانم برای چی امدم اینجا تا حسرت کارهایی که نکردم را در دانشگاه را انگار جبران کنم تا خودم را در معرض چالش های یافتن خود قرار دهم تا قدرت ارتباط با ادمها به ویژه ادمهایی از فرهنگ های دیگر را در خود تقویت کنم.

امروز اما اتفاق جالبی افتاد یکی از پست های اینستاگرام را می دیدم نوه ای از مادربزرگش یک ریل گذاشته بود مادربزرگی که الان از دست داده بود مثل مادربزرگ من که این روزها اتفاقا خیلی بهش فکر می کنم این فیلم مرا اد یک روزی با مادربزرگم انداخت یک روز پاییزی بود هوا مطبوع ولی با سوز پاییزی من و مادربزرگ در حیاط خانه بابا مامان در اقتاب کم جان ولی بسبار روشن و مطبوع دم ظهر نشسته بودیم او غمگین بود از آن روزهای خیلی غمگینش بود. شروع کرد به خواندن یک آواز محلی غمگین دل آدم را ریش ریش می کرد. می خواستم کاری کنم که این حالش عوض شود ولی خودم هم در شرایط خوبی نبودم. غم وزینی در صداش بود انگار آن غم از دل تاریخ می آمد، از خیلی دورها. غم بی شمار زندگی های نزیسته بود که نسل به نسل از مادر به دختر بهش اضافه شده است. خیلی تلخ تر شد برایم این غم. با خودم گفتم من وقتی به این سن رسیدم می خواهم این غم را دست کم با این شدت نداشته باشم می خواهم زندگی نزیشته و حسرت های کمتری داشته باشم.

و این یادآوری مانند پاسخی به فکرهای بالا بود برایم !!! هر چند دارم هزینه می کنم ولی یکی از حسرت های مهم زندگیم را پاسخ می دهم و در پایان حتی اگر موفق نشدم هم کامل، دست کم می توانم به خود بگویم که تلاشم را کردم. به نظرم من این چالش و ریسک را به خودم بدهکار بودم هر چند بهتر بود زودتر و با برنامه ریزی بهتر انجامش می دادم.

این شاید کمی آرامم می کند. هر چند تلاش برای برنامه ریزی بهتر و تلاش کارامدتر را انکار نمی کند.

خیلی ممنونم مامان بزرگ

روانت در آرامش

غروب

امروز دیرتر از معمول از کار برگشتم پیاده برگشتم خانه از همان پل همیشگی در حال گذر بودم که خورشید در حال غروب نگاهم را جلب کرد. چقدر زیبا بود آن نور درخشان نارنجی آن حرکت عجیبش نگاهم به کل آسمان افتاد آبی با تکه ابرهایی ان هم عجیب کلاله ای پنبه ای همه انواع را داشت انگار دوباره چرخیدم به سمت خورشید قدم هام را اهسته تر کردم ولی کافی نبود ایستادم دو دستم را روی ستون پل گذاشتم و دمی خیره شدم به آفتاب در حال غروب، چقدر شکوهمند بود اولین پایین رفتنی بود که اینقدر شکوهمند بود. البته که میدانیم پایین رفتنی در کار نیست فقط حرکت وضعی زمین هست در زاویه نود درجه خورشید ماه با هلالی نازک به آسمان آبی انگار چسبیده بود و زیرش هم تکه ابری شبیه تور ابریشم سفید آرمیده بود.

به یاد او افتادم ... فکر کردم گاهی برخی آدمها و پدیده ها را فقط باید مثل این غروب خورشید و مخلفاتش از دور نظاره کرد و محسور زیباییش شد همین وبس. کاش میشد به همین بسنده کرد!

سپاس که امروز فرصت دیدن این زیبایی را داشتم.

نظربازی

در نظر بازی ما بیخبران حیرانند --- من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی --- عشق داند که در این دایره سرگردانند

ولی افسوس تو ز من خیلی دوری میدونم
مثل قله های سخت و بی عبوری میدونم.
تویی خورشید بلند تویی اون چشمه نور
منم اون کسی که تا ابد به یادت می مونم.

من مثل یه قطره شبنم میمونم!
عمر من اندازه ی یک نفسه…
کسی آتش به وجودم میزنه…
که برای من عزیزترین کسه!
وای که دلم طاقت دوریت و هیچ نداره…
فکر نبودن تو اشکمو در میاره…
ولی افسوس تو ز من خیلی دوری میدونم!
مثل قله های سخت و بی عبوری میدونم…
تویی اون خورشید بلند تویی اون چشمه ی نور
منم اون کسی که تا ابد به یادت می مونم!
وای که دلم طاقت دوریت و هیچ نداره
فکر نبودن تو اشکمو در میاره…

تو همونی که برام خواب میاری
راه رفتن پیش پاهام میذاری…
نفس طلوع خورشیدی ولی…
واسه من غروب و همرات میاری!
وای که دلم طاقت دوریت و هیچ نداره
فکر نبودن تو اشکمو در میاره….
ولی افسوس تو ز من خیلی دوری میدونم
مثل قله های سخت و بی عبوری میدونم!
تویی اون خورشید بلند تویی اون چشمه ی نور…
منم اون کسی که تا ابد به یادت میمونم…
وای که دلم طاقت دوریت و هیچ نداره!

این روزهام

این روزها این روزها درمانده ام تنهام کسی حالم را نمی فهمه در واقع نمی تونم از حال و روزم برای هیچ کسی بگم.

درمانده نیاز مالی ولی هیچ کس نمیخواد بفهمه و یا درک نمی کنه همه به دنبال و به فکر برنامه های خودشون هستند و من اینجا هستم انگار نه زمانم و نه عمرم و نه وقتم هیچ کدام ارزشی ندارد و انگار هر کاری که می گوبند را می تونم وسط کارهام و گرفتاریهام انجام بدم. اصلا از نظر آنها من گرفتاری ندارم. هستم تا به همه خدمت کنم تازه با منتی که سرم می گذارند. خیلی احساس بدبختی عجیبی می کنم. همش احساس سربار بودن می کنم انگار هیچ کس تورا نمی خواهد و آدمها به تو لطف می کنند. همین که هستی ...

کسی نیست براش گریه کنم ناله کنم کسی نیست از این همه درماندگیم از این همه کمبود عزت نفس و احساس بی ارزشی براش بگم. کسی نیست از اینکه چقدر نیاز دارم فقط بهم کاری بدهند تا درامدی داشته باشم بگم. از اینکه به برادر به دوست بدهکارم شرمنده ام. رفتارهاشون هم منو بیشتر شرمنده می کنه احساس می کنم که اذیتشون می کنم. براشن دردسرساز هستم.

الان خیلی خوب حال آدمهایی را که به دنبال یک زندگی شرافتمندانه هستند ولی نه نتها فرصتی بهش داده نمی شه بلکه ازشون سواستفاره هم میشه را درک می کنم. حالا خیلی خوب آدمهایی که کارهای عجیبی می کنند را به دلیل تحقیر زیاد در زندگی به دلیل درماندگی زیاد که در نتیجه به هر دری زدن و نشدن حاصل شده را درک می کنم. کاش درکمان را عمیق تر کنیم کمی به بیرون از خود و به دیگران فکر کنیم و تلاش کنیم خودمان را جای دیگران قرار بدهیم. به همه انسان ها جدای از نژاد شغل مذهب رنگ پوست و غیره احترام بگذاریم و محبت کنیم و تشویق و تاییدشان کنیم.

در این شرایطی که درش قراردارم مهمترین درس برای من آنست که خودم تلاش کنم همین انتظاری را که از بقیه دارم را برای دیگران اجرا کنم.

دلدادگی

داستان عجیبی است دلدادگی همیشه آن هم از آن چیزهایی است که حقیقی نیست فقط بر تو در زمان خاص عارض می شود.

و همیشه آخرین آن از همه عجیب ترست چون جدیدتر هست و غیرقابل پیش بینی تر

این آخرین که اکنون بر من عارض شده داستان دیگری است. دلدادن به کسی به سن نصف خودت !

و چنان آرام آمد و به چنان توفانی تبدیل شد که هیچ چیز جلودارش نبود. به وادی آن عقلانیت و منطق و خرد را راهی نبود. در تمام لحظه های شور و هجران و دلتنگی عقل بود ولی در جای دیگری و فقط انگار می توانست نظاره گر باشد. این حس دلدادگی انگار تخدیر ذهن بود انگار که نه در واقع دوای درد ذهن و خوراک این ذهن معتاد بود. ذهن را خمار میکند و لذتی عجیب و ناوصف به ذهن میدهد که هر چند می‌داند واقعی نیست حاضر نیست با چیز دیگری عوضش کند.

یاد حکایت شیخ صنعان اقتادم که دل به عشق دختری بست که کاملا رویه اش با روش و منش زندگی عارفانه اش زمین تا آسمان فرق داشت. الن می فهممش انگار. در این وادی اختباری نداری از خود. به نظرم تمام آن عبادت ها پرهیزکاری ها و تقوا پیشه کردن برای آن است که از این وادی دور بمانی ولی اگر درش افتادی دیگر هیچ کدام به کارت نمی آیند.

من آن اوایل برای خودم این احساس را طور دیگری تفسیر می کردم. اینکه کسی که انگار بخشی از وجود تو را یا شبیه بخشی از تست در بیرون از تو جلوی تو زنده است و زندگی می کند. چون عمیق ترین و خالص ترین حی ما انسان ها عشق به خود است می خواهیم به ان بخش بیرونی خود نزدیک باشیم هر چه نزدیک تر بهتر و خوشابندتر و یا شایدم جالب تر! و متاسفانه از انجایی که نزدیکی در دنبای مادی ما صمبمبت و نزدیکی جسمی است به شدت تمایل به آمیزش جسمی داریم با ان فرد بیرونی شبیه خودمان. اینجا دیگر نرمهای اجتماعی کار نمی کند اصلا معنا ندارد.

حس این روزهام

چرا اشکهام بند نمی یاد؟! چرا هر چیزی اشکم را در میاورد؟ چرا اشکم دم مشکم هست؟ چرا اینقدر دل نازک شدم هر چیزی به خصوص محبت کردن آدمها به هم برام قشنگ ترین و باارزش ترین چیز دنیا شده

انگار خیلی چیز گرانبهایی هست واقعا قیمت ندارد.

یک هم صحبت یک هم زبان یک همدل، مهر و محبت و نیکی کردن چقدر ارزشمندند.

امروز او آمد ... و من خیلی آرام شدم. خیلی ازش ممنونم از ته دل.. چقدر دو هفته گذشته و به خصوص هفته گذشته بی قرار بودم و سخت بود. آنقدر بی قرار آنقدر دلتنگ که تعریفش در کلام نمی گنجه...

ممنونم که آمدی نمیدانم نماینده چی هستی برام نمی دانم بار چقدر دلتنگی مرا با خود تعربف می کنی نمیدانم چه چیزی را در من بیدار می کنی معجونی ترکیب شده از غم شعف عشق حسرت سرخوردگی فراق دلتنگی غم نرسیدن به آنچه می خواهی شعفی عمیق از معنای دل و دلدادگی

هر چیزی که تغییر می کند وجود ندارد !!! یا به عبارت بهتر حقیقی نیست .. تمام حس هامون به یک آدم دیگر توهم و تصوری بیش نیست

وقتی بعدها به عقب بر گردم و این نوشته را بخوانم برام به احتمال زیاد غریب می آید. و این یعنی حقیقی نبوده فقط در زمانی و در شرایطی بر من واقع شده است از ذهنم گذشته و انچه بر ما هر لحظه و هر زمان گذشته و عارض می شود و زمانی بعد وجود ندارد حقیقی نیست حتی خود زمان هم حقیقی نیست چون لحظه بعد این آن وجود ندارد!!

حقیقت چیزی ثابت و زنده و ماندگار و تغییرناپذیر است!!!

و بر این اساس بیش از 95% زندگی ما حقیقی نیست.

و در اون لایه های عمیق وجودمان جایی قرار گرفته که حتی فرصت نمی کنیم از اون عارض شدن بهش بازگردیم و آن را زندگی کنیم و یا آن باشیم آن حقیقت خود باشیم و شاید همان فراتر از بودن است فراتر از بودنی که الان فکر می کنیم هستیم.

با اینکه اینها را می دانم و بهش رسیدم اما اشکهام همچنان جاری است انگار این عارض شدن غم و دلتنگی بسیار قوی تر از حقیقت من است مرا با خود می برد و مجالی برای حقیقت و حقیقی بودن باقی نمی گذارد.

و من همچنان به او می اندیشم به او که بر من عارض شده است و یا دست کم دلم می خواد که فکر کردن به او را نشخوار کنم.

او نماینده چیزی فراتر از خود اوست چیزی که نمی دانم چیست...

اگرچه فکر کردن به یک نفر در زمانی از حیات حقیقی نیست ولی زیبایی و ناب بودن حس همدلی با تمام انسان ها و مهر داشتن به همه آنها به نظرم حقیقت محض است!!! و خوشبختانه این حقیقت هم اشک مرا در میاورد. :)