دلدادگی
داستان عجیبی است دلدادگی همیشه آن هم از آن چیزهایی است که حقیقی نیست فقط بر تو در زمان خاص عارض می شود.
و همیشه آخرین آن از همه عجیب ترست چون جدیدتر هست و غیرقابل پیش بینی تر
این آخرین که اکنون بر من عارض شده داستان دیگری است. دلدادن به کسی به سن نصف خودت !
و چنان آرام آمد و به چنان توفانی تبدیل شد که هیچ چیز جلودارش نبود. به وادی آن عقلانیت و منطق و خرد را راهی نبود. در تمام لحظه های شور و هجران و دلتنگی عقل بود ولی در جای دیگری و فقط انگار می توانست نظاره گر باشد. این حس دلدادگی انگار تخدیر ذهن بود انگار که نه در واقع دوای درد ذهن و خوراک این ذهن معتاد بود. ذهن را خمار میکند و لذتی عجیب و ناوصف به ذهن میدهد که هر چند میداند واقعی نیست حاضر نیست با چیز دیگری عوضش کند.
یاد حکایت شیخ صنعان اقتادم که دل به عشق دختری بست که کاملا رویه اش با روش و منش زندگی عارفانه اش زمین تا آسمان فرق داشت. الن می فهممش انگار. در این وادی اختباری نداری از خود. به نظرم تمام آن عبادت ها پرهیزکاری ها و تقوا پیشه کردن برای آن است که از این وادی دور بمانی ولی اگر درش افتادی دیگر هیچ کدام به کارت نمی آیند.
من آن اوایل برای خودم این احساس را طور دیگری تفسیر می کردم. اینکه کسی که انگار بخشی از وجود تو را یا شبیه بخشی از تست در بیرون از تو جلوی تو زنده است و زندگی می کند. چون عمیق ترین و خالص ترین حی ما انسان ها عشق به خود است می خواهیم به ان بخش بیرونی خود نزدیک باشیم هر چه نزدیک تر بهتر و خوشابندتر و یا شایدم جالب تر! و متاسفانه از انجایی که نزدیکی در دنبای مادی ما صمبمبت و نزدیکی جسمی است به شدت تمایل به آمیزش جسمی داریم با ان فرد بیرونی شبیه خودمان. اینجا دیگر نرمهای اجتماعی کار نمی کند اصلا معنا ندارد.