درس مادربزرگ
مدتی است دارم فکر میکنم آیا آمدن به این کشور و اینقدر هزینه کردن و خود را تحت چالش های جورواجور قراردادن ارزشش را داشت؟!
گاهی حتی فکر می کنم شاید بهتر است تا بیشتر هزینه نکردم برگردم البته با برنامه ریزی مناسب یا دنبال راه های دیگری برای زندگی در اینجا باشم. بهرحال خیلی به تعییر برنامه های زندگیم دارم فکر می کنم.
هر چند می دانم برای چی امدم اینجا تا حسرت کارهایی که نکردم را در دانشگاه را انگار جبران کنم تا خودم را در معرض چالش های یافتن خود قرار دهم تا قدرت ارتباط با ادمها به ویژه ادمهایی از فرهنگ های دیگر را در خود تقویت کنم.
امروز اما اتفاق جالبی افتاد یکی از پست های اینستاگرام را می دیدم نوه ای از مادربزرگش یک ریل گذاشته بود مادربزرگی که الان از دست داده بود مثل مادربزرگ من که این روزها اتفاقا خیلی بهش فکر می کنم این فیلم مرا اد یک روزی با مادربزرگم انداخت یک روز پاییزی بود هوا مطبوع ولی با سوز پاییزی من و مادربزرگ در حیاط خانه بابا مامان در اقتاب کم جان ولی بسبار روشن و مطبوع دم ظهر نشسته بودیم او غمگین بود از آن روزهای خیلی غمگینش بود. شروع کرد به خواندن یک آواز محلی غمگین دل آدم را ریش ریش می کرد. می خواستم کاری کنم که این حالش عوض شود ولی خودم هم در شرایط خوبی نبودم. غم وزینی در صداش بود انگار آن غم از دل تاریخ می آمد، از خیلی دورها. غم بی شمار زندگی های نزیسته بود که نسل به نسل از مادر به دختر بهش اضافه شده است. خیلی تلخ تر شد برایم این غم. با خودم گفتم من وقتی به این سن رسیدم می خواهم این غم را دست کم با این شدت نداشته باشم می خواهم زندگی نزیشته و حسرت های کمتری داشته باشم.
و این یادآوری مانند پاسخی به فکرهای بالا بود برایم !!! هر چند دارم هزینه می کنم ولی یکی از حسرت های مهم زندگیم را پاسخ می دهم و در پایان حتی اگر موفق نشدم هم کامل، دست کم می توانم به خود بگویم که تلاشم را کردم. به نظرم من این چالش و ریسک را به خودم بدهکار بودم هر چند بهتر بود زودتر و با برنامه ریزی بهتر انجامش می دادم.
این شاید کمی آرامم می کند. هر چند تلاش برای برنامه ریزی بهتر و تلاش کارامدتر را انکار نمی کند.
خیلی ممنونم مامان بزرگ
روانت در آرامش