پبمان های نانوشته
در ادمه متن قبلی
آنچه الان برام تعجب آور هست اینکه چطور اتفاق به این مهمی را تا حدود 25 سال فراموش کرده بودم.
به نظرم در همان روزها و پس از واقعه با خودم پیمان هایی بستم. اینکه من تنها هستم کسی را ندارم تا در زمان لازم حمایتم کند! کسی نیست که درکم کند. به دادم برسد. باید خودم مراقب خودم باشم من تنها هستم من تنهای تنها هستم. در تمام این سالها انگار من یک طرف بودم و تمام دنیا طرف دیگر!! کسی انگار طرف من نبود. انگار با خود عهد بستم تا از هیچ کس انتظار و توقعی نداشته باشم. من فقز خودم را دارم!
بی حس بودن به قضیه در یادآوری اول آن برای تراپیست ام خیلی عجیب بود! شاید هنوز آماده نبودم و توان پردازش آن را نداشتم لذا فقط گریزی زدم . ولی اینجا دو ماه پیش به لایه دیگری رسیدم که به خودم گفتم باید دقیق تر کاوشش کنی و جزییات بیشتری را به یاد بیاری مثل یک کاراگاه ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه نکات بیشتری یادم نیومد. بیشتر انگا ذهنم داستان هایی ساخت. گاهی فمر می کنم نکنه همش ساخته تخیل ذهنم باشه؟؟!!
ولی این مکث و مشاده ابعاد دیگری را برام زوشن کرد اینکه چقدر آن واقعه در کل نگاه من رفتارها و منش من به زندگی سبک و سیاق در پیش گرفته من و در راوبط من با کل آدمها و به ویژه مردان تاثیر گذار بوده. الگوهای جدید ذهنی در من پدید آورده که در طول زمان سخت تر و سلب تر شدند و به باورهایی که حتما در مورد همه آدم ها صدق نمی کنند تبدیل سدند. این خطاهای دهنی یسبار عجیب هستند. جالا می فهمم چرا می گویند هر جور فکر کنی زندگیت همونطور پیش میره همون آدمها سر راهت قرار میگیرند و غیره همیشه فکر می کردم اینا روانشناسی زرد هستند ولی درست که نگاه می کنم بر اساس تجربه شخصی خودم اینا همش هم به قوف معروف چرند نیستند.
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید ... حکایت الان منه .