زندگی نزیسته و حسرت های کودکی نوجوانی و جوانی
حسرت های کودکیم لاک زدن لاک قرمز کفش پاشنخ بلند و تق تقی اونم از نوع قرمزش بود. یک پیراهن را یادم میاد روست داشتم داشته باشم برای عروسی عمه یک پیرهن سفید و صورتی با تکه پارچه های جدای سفید و صورتی و چند رنگ دیگر به جاش بابا گقت تقریبا همان مدل پیراهن را اما سرتاسر زرشکی-قرمز را بردارم. البته که اون لباس دوم را هم دوست داشتم پس به نظرم خیلی حسرتش را ندارم برای اولی! اما وقت های مثل الان اون لباس را به یاد می آورم مثل یه شخصیت خاص توی رگال ابستاده به من لیخند می زنه با وقار و پرستیژ و بهم نگاه می کنه. خیلی فاخر و با شخصیت به نظر میاد. از اون کفش دمپایی تق تقی ها بالاخره برای مراسم عمه پام کردم خیلی خوشحال ولی زمانش کم بود انگار یه دل سیر نپوشیدم!! می بینید حسرت های آدمی تمومی ندارند.
در کودکی خسرت دیگرم شاید این بود که مامانم باهام مهربانتر باشه شیطنت هامون رو درک می کرد و تحمل می کرد. ما را کمتر کتهک می کرد یا احساس گناه میداد.
حسرت های دوران نوجوانی خیلی به نظر بودند... نوشتن از حسرت های اون دوران خیلی راحت نیست... شاید بزرگترین حسرتم این بود که چرا به اندازه کافی خوب نیستم. به زمان حال گفتم از زبان خود نووجوانیم دختری که به سن بلوغ رسیده چیزهای زیادب در درونش تغییر کرده در جسمش تغییرات بزرگند ولی خودش نمی داند حتی اطرافیان هم خیلی نمی دانند. بدنش دارد زن می شود هورمون ها دارند کار می کنند توجه جنس مرد برایش مهم می شود. با پریودهای ماهانه سر کردن برایش سخت است دردناک و سخت
توجه تایید شدن بزرگ انگاشته شدن مثل بچه ها باهام برخورد نکردن اینکه دیکه آدمها بپذیرند که من صاحب فکر اندیشه و دیدگاه خودم هستم بسیار برام مهم بود. به نظرم در اون سن برای یاد دادن مهارت های جدید شناخت علایق سعی و خطاهای کوچک متاب خواندن ورزش کردن رقصیدن موسیقی شنیدن حتی عاشق شدن یواشکی بهترین دوران هست
شاید در لایه رویی حسرت هام داشتن فلان کاپشن سبز که دوستان همکلاسیم داشتند با بهمان لباس مهمونی بوده باشه یا اینکه چرا چشمام مثل فلان همنلاسیم سبز نیست که بیشتر مورد توجه پسرهای هم سنم قرار بگیرم.
در لایه عمیق تر اما حسرتم این بود که می تونستم برم کلاس ساز زدن تار یا سه تارٍ . .. کتاب زبان انگلیسی کلاس نقاشی لودن در فضاهای ادبی و هنری سینما رفتن جشنواره رفتن
ولی باز هم در لایه عمیق تر آموختن خود را پیدا کردن خود را شناختن نوشتن از خود نوشتن مهارت کسب کردن. یادم هست خیلی دلم می خواست تابستون برم مکانیکی ماشین برم زیر اون چال ماشین و کل اجزای ماشین را بشناسم. یا مثل بابا دل و روده رادیو یا تلویزیون را در بیارم تا بفهمم مشکلش چیه مشکی را پبدا کردن و حل کردنش خسبس ببرام جذاب بود. ولی بیشتر از اون دیدن و یاد گرفتن سیستم های پیچیده بود.
صادفانه بگم آن زمان ها اصلا آشپزی و اینطور کارهای به اصطلاح زنانه را دوست نداشتم بیشتر به کارهای به اصطلاح مردانه علاقه داشتم شاید یک دلزدگی از جنس خودم داشتم شاید به خاظر اینکه اون موقع ها بابام را خیلی بیشتر از مامان دوست داشتم
هنوز هم به سبستم ها و اجزای پیچیده ارتباط اجزای آنها پیدا کردن ریشه مشکلات و تلاش برای پیدا کردن راه حل ها علاقه دارم. شاید نه در یک خودرو یا صرفا در یک سیستم فیزیکی بلکه در سبستم های انتزاعی فرهنگی اجتماعی ...
ولی الان دیگه از آشپزی نه تنها بدم نمی یاد بلکه برام مثل یک تراپی و درمان هست مثل مدیتیشن و حال خوی کن عمل می کنه برام. بوها طعم ها ترکیبشون و کشف ترکیبات جدید همش به نظرم هنر هست و خلاقیت . الان هنر به شکل دیگری برام معنا می شود در نقاشی و خطاطی فقط نیست بلکه در لحظه لحظه زندگی و در هر آن و نفس ما هنر وجود دارد و می تواند متجلی شود هنر زندگی کردن شاید کلیشه ای ست ولی مهمترین هنر است .