خواب دریا و استخر

بعد از نوشتن پست قبلی یاد خوابی قدیمی افتادم. در واقع دو خواب قدیمی

یکی خیلی وقت پیش انگار کنار دریا بودیم و در ساحل ساختمانی بود داخل آن استخر آبی من از ساحل آدم به استخر آی آن تمیز نبود نوار بهداشتی در اب بود. در خواب هم از خودم می پرسیدم چرا آمده ام اینجا چرا نمی روم لب ساحل چرا نمی روم دریا اصلا چرا لب دریا این استخر را گذاشته اند در خوای هم برایم عجیب بود ولی عجیب تر ان بود که چرا من بیشتر تمایل دارم در این محوطه سر بسته و نه چندان تمیز استخر باشم آدمها چندان یارم نیستند به نظرم ولی بیتا خواهرم و طیبه بودند.

خواب دیگر کمتر از یک سال پیش دیدم. باز هم در ساحلی بودیم ولی ساحل کوچکی بود من و پری و زهره و زیبا من و زهره گقتیم می خواسم برویم به ان جزیره آن سوی ساحل دریا خروشان بود ولی رفتیم پری و زیبا ماندند. یادم نیست چرا رفتیم شاید فقط برای فان من فکر کنم می خواستم ترسم بریزد و یا به عبارتی به ترسم غلبه کنم. ولی زود برگشتیم انگار آنقدر فاصله ان خشکی با ان ساحل اولی آنفدر کم بود که ما به راحتی آن دو را می دیدیم. بعد تز کمی فدم زدن قصد برشکت کردیم و موج ها بزرگتر بودن و ما هم انگار متوجه دیواری در سمت راستمان شدیم که کل ان ساحل و خشکی و آب یا دریا را از یک طرف گرفته بود آنجا انگار دریا مانند استخر یا حوض بزرگی بود برایم ولی با این حال از همان گوشه گذشتیم انگاز لبه باریکی برای عبود بود. و به راحتی به سمت اول ساحل برگشتیم. یادم هست راضی یودم انگار کار جالبی انجام داده بودم.

دو خواب

چند شب پیش خوابی دیدم آنچه به خاطرم مانده

زیر زمین بودم البته تنها نبودم کسانی بودند با من آشنا گویا -- مانند شهری بود شهرهای قدیمی تا حدودی فیلم های تگزاسی قدیمی از لحاظ خیابان ها ولی هوا خاکستری و غبارآلود انگار نزدیک معدنی باشد. آخرش آمدیم از شهر بیاییم بیرون انگار از پله های تقریبا مارپیچی بالا رفتیم عرض پله ها پهن بود و ارتفاع کوتاه راحت بود برای عبور بعد در پاگرد آخر چیزی شبیه اتاقک اسانسور ولی بیشتر شبیه قفسی بود. داخل آن تاریک با او بودم ترسی نداشتم و با هم از آخرین پله ها رد شدیم و انگاز از معدن زغال سنگ بالا امده بودیم یادم هست آدمهایی را آن بالا دیدار کردیم که انگار منتظرمان بودند همین بیدار شدم در واقع از خواب پریدم.

بعد از خواب پریدن تلاش کردم خوابم ببرد نشد در همان حالت درازکش انگار ادامه خواب را در رویا می دیدم. آنچه امد در ذهنم انگار ما دو تا در ان قفس یا اتاق اسانسور بودیم و ترسناک بود انگار ما را زندانی کرده بودند. بعد انگار کل آن سلول پر شد از جیرجیرک های خاکی رنگ و بعد در تصوراتم ما شدیم جیرجیرک های عظیم الچثه آنجا نفهمیدم ولی بعد یاد کتاب مسخ کافکا افتادم. یادم هست اول از خودم می ترسیدم جیغ و گریه می کردم و می خواستم از خودم بیرون بیایم از ان هیولا!! ولی قاعدتا نمی شد. بعد با هم حرف زدیم انگار راهی بود که بتوانیم دوباره به حالت یا چهره آدمیزادمان برگردیم که البته مستلزم تلاش بسیار بود.

خواب دوم تنها چیزی که از ان الان یادم مانده آنکه من دوباره زیر زمین بودم ولی این باز زیر زمین روشن بود و شهری به سبک شهرهای باستانی ولی با متریال امروزی بود. دروازه آرک مانندی را یادم می آید که از آن عبور کردم مادرم هم آنجا بود. رودی یا جویی نه چشمه ای که با دیوارهای دست ساز انسان هداست می شد جاری بود شاید هم در ابتدای آن چشمه برکه ای بود. درست یادم نیست ولی آب روان بود. یادم هست از آن به اصطلاح ایشتگاه گذشتیم و به جای دورتری رفتیم ولی از آن و اتفاقات چیزی یادم نیست حتی بارم نیست آیا او هم بود آنجا یا نه ولی به نظرم خواهرانم هم بودند و حتی اعضای دیگر خانواده.

قبل از این دو خواب نکته مهم این بود که خوابم ساعاتش به هم ریخته است 10 می خوابم 2 تا سه ساعت بعد بیدار می شوم. گاهس تا صبح بیدارم وبعد تا ظهر می خوابم. انگار چیزی مرا وا میدارد که نصفه شب منظورم ساعت های بین 2 تا 4 و 5 بیدار باشم!

حسرت

زندگی نزیسته و حسرت های کودکی نوجوانی و جوانی

حسرت های کودکیم لاک زدن لاک قرمز کفش پاشنخ بلند و تق تقی اونم از نوع قرمزش بود. یک پیراهن را یادم میاد روست داشتم داشته باشم برای عروسی عمه یک پیرهن سفید و صورتی با تکه پارچه های جدای سفید و صورتی و چند رنگ دیگر به جاش بابا گقت تقریبا همان مدل پیراهن را اما سرتاسر زرشکی-قرمز را بردارم. البته که اون لباس دوم را هم دوست داشتم پس به نظرم خیلی حسرتش را ندارم برای اولی! اما وقت های مثل الان اون لباس را به یاد می آورم مثل یه شخصیت خاص توی رگال ابستاده به من لیخند می زنه با وقار و پرستیژ و بهم نگاه می کنه. خیلی فاخر و با شخصیت به نظر میاد. از اون کفش دمپایی تق تقی ها بالاخره برای مراسم عمه پام کردم خیلی خوشحال ولی زمانش کم بود انگار یه دل سیر نپوشیدم!! می بینید حسرت های آدمی تمومی ندارند.

در کودکی خسرت دیگرم شاید این بود که مامانم باهام مهربانتر باشه شیطنت هامون رو درک می کرد و تحمل می کرد. ما را کمتر کتهک می کرد یا احساس گناه میداد.

حسرت های دوران نوجوانی خیلی به نظر بودند... نوشتن از حسرت های اون دوران خیلی راحت نیست... شاید بزرگترین حسرتم این بود که چرا به اندازه کافی خوب نیستم. به زمان حال گفتم از زبان خود نووجوانیم دختری که به سن بلوغ رسیده چیزهای زیادب در درونش تغییر کرده در جسمش تغییرات بزرگند ولی خودش نمی داند حتی اطرافیان هم خیلی نمی دانند. بدنش دارد زن می شود هورمون ها دارند کار می کنند توجه جنس مرد برایش مهم می شود. با پریودهای ماهانه سر کردن برایش سخت است دردناک و سخت

توجه تایید شدن بزرگ انگاشته شدن مثل بچه ها باهام برخورد نکردن اینکه دیکه آدمها بپذیرند که من صاحب فکر اندیشه و دیدگاه خودم هستم بسیار برام مهم بود. به نظرم در اون سن برای یاد دادن مهارت های جدید شناخت علایق سعی و خطاهای کوچک متاب خواندن ورزش کردن رقصیدن موسیقی شنیدن حتی عاشق شدن یواشکی بهترین دوران هست

شاید در لایه رویی حسرت هام داشتن فلان کاپشن سبز که دوستان همکلاسیم داشتند با بهمان لباس مهمونی بوده باشه یا اینکه چرا چشمام مثل فلان همنلاسیم سبز نیست که بیشتر مورد توجه پسرهای هم سنم قرار بگیرم.

در لایه عمیق تر اما حسرتم این بود که می تونستم برم کلاس ساز زدن تار یا سه تارٍ . .. کتاب زبان انگلیسی کلاس نقاشی لودن در فضاهای ادبی و هنری سینما رفتن جشنواره رفتن

ولی باز هم در لایه عمیق تر آموختن خود را پیدا کردن خود را شناختن نوشتن از خود نوشتن مهارت کسب کردن. یادم هست خیلی دلم می خواست تابستون برم مکانیکی ماشین برم زیر اون چال ماشین و کل اجزای ماشین را بشناسم. یا مثل بابا دل و روده رادیو یا تلویزیون را در بیارم تا بفهمم مشکلش چیه مشکی را پبدا کردن و حل کردنش خسبس ببرام جذاب بود. ولی بیشتر از اون دیدن و یاد گرفتن سیستم های پیچیده بود.

صادفانه بگم آن زمان ها اصلا آشپزی و اینطور کارهای به اصطلاح زنانه را دوست نداشتم بیشتر به کارهای به اصطلاح مردانه علاقه داشتم شاید یک دلزدگی از جنس خودم داشتم شاید به خاظر اینکه اون موقع ها بابام را خیلی بیشتر از مامان دوست داشتم

هنوز هم به سبستم ها و اجزای پیچیده ارتباط اجزای آنها پیدا کردن ریشه مشکلات و تلاش برای پیدا کردن راه حل ها علاقه دارم. شاید نه در یک خودرو یا صرفا در یک سیستم فیزیکی بلکه در سبستم های انتزاعی فرهنگی اجتماعی ...

ولی الان دیگه از آشپزی نه تنها بدم نمی یاد بلکه برام مثل یک تراپی و درمان هست مثل مدیتیشن و حال خوی کن عمل می کنه برام. بوها طعم ها ترکیبشون و کشف ترکیبات جدید همش به نظرم هنر هست و خلاقیت . الان هنر به شکل دیگری برام معنا می شود در نقاشی و خطاطی فقط نیست بلکه در لحظه لحظه زندگی و در هر آن و نفس ما هنر وجود دارد و می تواند متجلی شود هنر زندگی کردن شاید کلیشه ای ست ولی مهمترین هنر است .

خشم نا متعادل

بارها در برخورد و ارتباط با برخی دوستان و فامیل یک الگوی خشم در من تکرار میشد. الیته اول نمی دانستم این یک الگوی تگرارشونده است و ارتباطی بین آنها نمی دیدم. ولی الان شاید یک مرحله جلوتر آمده ام.

وقتی کسی زیادی روی کارهام زوم می کند یا اشتباهاتم را به رویم می آورد حس عدم امنیت و خشم زیاد می کردم. هم یاد سرزنش های والد و فشار ناشی از آن در زمان انجام اشتباه می افتادم و هم از اینکه دیگران ضعف هایم را می بینند بسیار برآشفته می شدم.

یا وقتی کسی سعی میکرد ازم مراقبت و نگهداری کند انگار این پیام به من منتقل میشد که تو خامی تو نمی توانی مراقب خودت باشی به کسی نیاز داری تو نیازمندی انگار همه کیفیت های خوبم را هم زیر سوال می برد. الیته من فکر می کردم. قطعا آن آدم اینگونه فکر مکی کرد. الان که فکر می کنمد همه ما نباز داریم که کیفیت های خوبمان را بروز دهیم. او هم این کیفیت خوب را دارد با تجربه بهتر از من و سعی می کرد در راستای کمک به من از آن استفاده کند. ولی چرا من این همه برآشفته می شدم. انگار او عزت نفسم را زیر سوال می برد. کمک گرفتن از بقیه برایم کسر شان و احساس ضعف بود و هنوز هم انگار هست. ولی چرا اینقدر دیوانه وار خشمگین می شدم؟!!

دوستان و آشنایان دیگری هم هستند.

ولی دیروز که راجع به آن فکر می کردم به نتیجه جالبی رسیدم. انگار لایه دیگری باز شد. همه آنها یک چیز مشترک دارند. آنها در کودکی زندگی مرفه تری از من داشته اند. حسرت های من را نداشتند برای خواستن هر چیزی باید اول شرایط مالی خانواده را در نظر می گرفتم. ولی آنها امکانات زیادی داستند کلاس های خصوصی موسیقی زبان با ماشین خصوصی نه اتوبوس و مینی بوس نه راه طولانی و سخت حتی معلم ها هم احترام بیشتری برایشان قایل بودند اینها انگار با اینکه در ان زمان ها خیلی موضوع بزرگی به نظر نمی آمدند ولی جایی در من باقی ماندند و الان به صورت یک خشم و لج عجییب از این آدمها بروز می کند. کودکانه هست نه! ولی واقعیت دارد. راستش حالا خشم کودکان کار و بی بضاعت را به کل جامعه خوب درک می کنم. می توانم تصور کنم آنها چگونه به قشر بالاتر خودشان فکر می کنند.

بنابراین بسیار مهم است که آن حسزت های را در این کودکان بشناسیم و پاسخ اصولی و صحیحی به آنها در حد توان خود بدهیم. به نظرم این بسیار مهم است و به نوعی یک مسیولیت اجتماعی مهم است.

سه چیز و کم

طی این یکسالی که مهاجرت کردم به یک جمع بندی کوچیک رسیدم. اینکه آدم ها در سه حالت یا وضعیت می تونند غیر قابل پیش بینی یا حتی خطرناک می شوند. درماندگی، تحقیر بیش از حد و سومی ... سومی به طرز عجیبی از ذهنم رفته فعلا !

ولی آنچه تجربه کردم اینکه در زمان درماندگی کارهای عجیبی کردم که حتی از دید خود نرمالم بسیار غریب بود. بعدش هر چی فکر می کردم چطور من این کار را انجام دادم و با چه منطقی هیچ نفهمیدم.

تلاش می کنم اگر درمانده ای دیدم تا جایی که می توانم بهش کمک کنم و اگر خودم مجدد درمانده شدم حتما از دیگران کمک بخواهم گاهی این کمک فقط حرف زدن و کمک فکری خواستن هست

تلاش می کنم هیچ کسی را تحقیر نکنم ممکنه هنوز نادانسته و ناخواسته این کار را بکنم ولی به صورت آگاهانه هر کسی را تشویق کنم و اگر تحقیر کردم و فهمیدم سعی کنم جبران کنم.

آناب

هر چند وقت یکبار یاد اون روز میفتم تابستون سال 1382 وقتی از کار دومم امده بودم بیرون و خونه بودم فکر کنم اواخر تیر یا شایدم مرداد بود سرزده یا شایدم قبلش به همسایه مامان بزرگم زنگ زدم و رفتم خونه اش. چقدر خوشحال شد. بهم پول داد و گفت ننه تو برو چند سیخ کباب و گوجه کبابی بگیر از سر کوچه منم برنج میزارم. گفتم لازم نیست یه نون و ماستی املتی چیزی می خوریم. گفت نه دخترم اومده یه چیز خوب بخوریم خودمم هوس کردم. گفتم پول لازم نیست خودم می گیرم گفت نه مهمون منی. برف چشماش و خنده های کودکانه اش را یادم نمی ره. غذا خوردیم مثل تمام زنها و مادرهای قدیمی مرتی و منظم سفره را اندخته بود و نان و ماست و مخلفات گذاشته بود. غذا را خوردیم خیلی چسبید به هردومون. بهد بهش گقتم ننه برام دعا کن کار خوب پیدا کنم. گفت ایشالا که پیدا می کنی خیلی زود. دعاش خیلی زود برآورده شد به ماه نکشید رفتم کار جدید شرایط خیلی بهتر از قبل از همه لحاظ! خیلی روز قشنگی بود. همیشه یه کاش بزرگ در دلم هست ای کاش لحظه های این گونه بیشتری باهاش می ساختم. لخظه و خاطرات ناب و پر از عشق!