خواب و الگوی تکرار شونده
تا یادم نرفته بگم راجع به این الگوی تگرارشونده در خواب هام. انگار از بقیه عقبم کارهام مونده در حالیکه بقیه تموم کردند و دارند میرند. من جا می مونم.
تا یادم نرفته بگم راجع به این الگوی تگرارشونده در خواب هام. انگار از بقیه عقبم کارهام مونده در حالیکه بقیه تموم کردند و دارند میرند. من جا می مونم.
مدت ها بود می خواستم باهات حرف بزنم در مورد پارسال زمانیکه من دو سه ماه بود اومده بودم اینجا شرایط خاصی بود و خیلی دلم می خواست باهات درددل کنم. حدودای بهمن بود سعی کردم باهات تماس بگیرم چند باز بهانه آوردی بعد هم کلا پیام ها را باز نمی کردی در حالیکه می دیدم میای تو سوشال مدیا. نزدیک عید شد باز نشد حرف بزنیم فقط شاید پیام تبریک پ. برای من کافی نبود. ازت رنجیده بودم یهت نیاز داشتم ولی تو هم گویا حال خوشی نداشتی. گفتی شلوغی و خیلی روبراه نیستی و من هم گفتم پس هر وقت خودت حالت خوب بود و خواستی تماس با تو.
الان پیام های اون زمان را چک کردم و دیدم اصلا اون طور به اون زمان به نظر میومده نبوده. خیلی اون زمان دلم برات تنگ شده بود و خیلی دلم هواتو می کرد که به نظرم خیلی طولانی اومده بود حرف نزدنمون بین طولانی ترینش یک و نیم ماه فاصله بوده ولی به نظر من بیش از سه ماه اومده بود. واقعا خیلی درسته که همه چی تو این جهان نسبی هست الان که با حال بهتر اون پیام ها را می بینم و گوش میدم اصلا به نظر عجیب نمی آیند.
ولی بهرحال اینکه تو همیشه برام جایگاه ویژه ای داری سرجاش هست ولی انگاز دلم می خواد منم همین اولویت را پیش تو داشته باشم ولی انگار اونقدر که من بهت نیاز دارم تو نداری یا منو محرم نمی دونی که در شرایط سختت باهام حرف بزنی.
قشنگ در این رابطه دوستی حس حسادت دارم وقتی به کس دیگه ای می کی که چقدر دوسش داری حس خوبی نمی گیرم. نه اینکه چرا اونو دوست داری ولی انگار بهم برمی خوره که چرا به من این حس را نداری و یا اونقدر نیست که ابرازش کنی. عجیبه هیچوقت حسادتهای آدمهای عاشق را نمی فهمیدم و با خودم می گغتم خب طرف حق داره هر جور می خواد تو رو دوست داشته باشه و تو حق اعتراض نداری و یا توقع داشتن ولی نمی دونم چرا اینجا توقع دارم هر چند به لحاظ عقلی هیچ دلیل منطقی و هیچ حقی نمی بینم.
کلا شاخص بودن برای کسی که خودت انتخابش می کنی خیلی خواستنی هست از کجا میاد را اصلا نمی فهمم.
این روزها درگیر یه احساس عجیبی شدم واقعا قابل درک و توضبح دادن نیست. احتمالا فقط تراوش هو فعل و انفعالات هورمونی و شیمیایی هست که در من اتفاق افتاده. دیگه دو ماه دو ماه پریود می شدم و الان سر این دوماه نشدم احتمال میدهم این اختلالات هورمونی فشار آورده. ولی البته با فوران هورمونی فرق داره کمی لطیف تر هست کمی خواسته اش عجیب تر هست بیشتر از اینکه بخواهی س ک س داشته باشی دلت می خواد تو اون آدم حل بشی یکی بشی محکم بغلش کنی محکم ببوسیش ببوییش. عجیبه خیلی برام عجیبه احتمالا از کمبود دوست و خانواده در کنارم میاد. احتمالا چند روز یا چند هفته دیگه حتی یادم نمی یاد این حس ها چه شکلی بودند. حالا در موردش چند وقت دیگه هم خواهم گفت تا ببینم چی پیش میاد.
باید ته توی این قضایا را در بیارم لازمه ... چی داره کنترلمون می کنه یعنی فقط ماده هست فقط شیمی هست !!!؟؟؟ اگر اینطور باشه چقدر غم انگیزه ...
چند روز پیش با یکی از همکاران هموطن اینجا صحبت می کردم در مورد اینکه آیا واقعا ارزشش را دارد خانه امان را ترک کردیم و آمدیم اینجا ...
آنکه چه چیزهایی را از دست دادیم و چه به دست آوردیم؟
آنجا چیزهایی گفتم از انچه از دست دادم و آنچه به دست آوردم.
ولی بعد که بهتر فکر کردم یادم آمد ما همیشه از جایی که دوریم بدی هایش را فراموش می کنیم انگار ذهن اینطور عمل می کند برای پاسخ به حس های دلتنگی و تلاش می کند تا آنجا را مقدس تر و رویایی تر از آنچه هست برایمان تداعی کند. ولی جدای از این مورد خواستم به خودم بهتر یاآوری کنم که چرا آمدم با تمام دلتنگی ها ...
انجا امکان ارتباط با دنیا نیست امکان مبادلات مالی بین المللی خیلی سخت است. مسافرت با پول نقد سخت است. انگار دور اقتاده ای آدمها همه یک جور عجیبی شده اند تلاش برای نمایش اینکه خیلی خوبند حالشان زندگیشان همه چیز هالی است. نمابش ها و شوآف های غم انگیز و مضحک آدمها فیک هستند اکثرا واقعی نیستند. این آخری بیشتر از هر چیز اذیتم می کرد. زنها تمام تلاششان را می کنند که جوان به نظر برسند و مردها تمام تلاش که پول بیشتری به دست آوردند و ماشین بزرگتری بخرند. برای تجملات کامل و بی نقص بودن به غایت در ظاهر تلاش می کنند مسابقه ای عجیب بین آدمها برقرار است و آدمها بیشتر شبیه ربات های هیپنوتیزم شده هستند تا آدمی با تمام بالا و پایین ها و احساسات متغیر .. همه انگار در حال انگار رنج های زندگی هستند تلاش برای خیلی شاد بودن و خود را شاد نشان دادن مرا آزار میداد. اینجا الیته در این محیطی که هستم زندگی آرامتر بدون مسابقه و دویدن انگار در جریان هست. کسی خودش را با کسی مقایسه نمی کند مگر ما آسیایی ها !! آدمها زندگی طبیعی تری دارند نمی توانم درست بیانش کنم ولی کاملا حسش می کنم.
خندیدن جهانی می گشاید مبان من و تو ما را به هم متصل می کند با رشته هایی نامریی از جهان عشق از جهان سراسر زیبایی
خنده و لبخند پلی است بی واسطه میان همان آدمیان و پیوندی خالص و ناب بی هیچ سرو صدا و آلودگی
خنده و نگاه پرمهر و براق از ذوق و شعف دیدار دلدار ... زیباترین زیبایی هاست
خنده ما جهانی را به رویمان می گشاید از خلوص وجود و زندگی از جهانی اصیل که در زیر لایه های فریبنده و بزک شده این رویه نمایشی پنهان شده و گم شده است!
معنی این زبان مشترک را اینجا در غربت بهتر می توان فهمید و پیوند آدمیان را ..
دیشب دو تا خواب دیدم. اولی جایی مانند خانه ای قدیمی و تا حدی انگار خرابه بود آدمهای زیادی آنجا بودیم دو طرف خانه آب بود یادم نیست ولی اتفاقات و مکالکاتی داشتیم و آخرش یادم هست که طوفان شد شبیه طوفان های اقیانوس ها و موج های بلند و بزرگ به نوبت از سمت راست و از سمت راست به دیواره های خانه می رسیدند انگار از بالای آن رد و خارج می شدند آخرش من و زنی دیگر انجا بودیم انگار فقط من لبه ای را در خانه پیدا کرده بودم که می توانستیم از گزند هر دو موج در امان باشبم انگار موج ها از هر طرف هم که می آمدند به آن کنج کوچک نمی رسیدند! جالب بود از آن موج های عظیم نمی ترسیدم فقط برایم ان مکان آن خانه و آن طوفان تعجب آور بود.
در خواب دوم خانه ای بود الیته اتاقی بود ولی انگار می دانستم بخشی از یک خانه هست. دختر بچه ای بود که با عروسکی بازی میکرد انگار من آن عروسک را بهش دادم. دستانشان را به هم حلقه میکردند. دو زن دیگر هم در خانه بودندو انگار یکی خواهرم بود و دیگری دوستم بسیار نزدیک . دستهای عروسک را اندازه گرفت یادم نیست دقیقا برای چه ولی کارش برایم جالب بود. بعد انگار دو تا بچه شدند شاید آن عروسک هم انسان شد عروسک اندازه کوچکی بود ولی وقتی ادم شد اندازه طبیعی یک بچه سه چهار ساله را داشت دور اتاق و در خانه صدای دویدن ها و بازی کردن هاشون را یادم هست. انگار داشتیم خانه را با کمک آن دو زن تمیز می کردیم شاید مراسم خاصی بود مثلا دم نوروز بود. بعد یادم هست مردی آمد به همان اتاق من انگار کلا درهمان اتاق بودم ولی بفیه می رفتند به جاهای دیگر خانه و به ان اتاق می آمدند. مرد هم گویا در جایی از خانه مشغول کاری بود جوری که آمد انگار مرا کامل می شناخت و من او را. به من نزدیک شد دستانش را دورم حلفه کرد و بعد شروع به چرخیدن کرد دو تایی می چردحیدیم او خودش را از کمر به پایین خم می کیرد مثل نمی دانم رقصی شاید و دوباره بالا می آمد می خندید در خلسه ای بود انگار یا مستی نمی دانم و من همانطور استاده و گردان در بغلش نگاهش میکردم. آن دو زن هم انگار امدند به اتاق و مارا نظاره می کردند. انگار آهنگی هم بود همراه رقض ما. بعد آن مرد بلند شد و با هم روی زمبن افتادیم. در این زمان انگار متوجه شدم لباسی تن ندارد سرم را روی سینه اش گذاشتم انگار عاشقش بودم زمانی و آن حس دوباره برگشته بود. دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیایم. می خواستم همانجا در بغلش سر روی سینه اش بمانم برای مدتی!! به نظرم او لبخند می زد در حینی که نفس نفس می زد از ان رقص!
دلتنگل های آدمی را باد ترانه ای می سازد ..
دیشب به غایت دلم تنگ شده بود برای خانه البته مدت هاست که واقعا دلتنگم. چه چیز غریبی هست این دلتنگی برای بغل کردن س.ب.ب برای بوییدن شون محکم در آغوش گرفتنشون برای بغل کردن مامان برای بابا برای غذاها و میز غذای مامان برای دورهمی های پنج شنبه شب ها برای حرف زدن با اون کوچولوها
برای گشتن در کوچه و خیابونا برای سوار تاکسی شدن و از این سر شهر به اون سر شهر رفتن ها
برای کوه ههای قهوه ای شمال شهر وقتی بالاهاش برف پوشن
آدم برای رفع دلتنگیش یا کم کردن دردش یاد لحظه های ناب زندگیش هم میفته و یاد خاطره های خوب و آدمهایی که بهش مهر ورزیدند بی دریغ و خالص
یه لحظه ناب نمک آبرود آخر پاییز فکر کنم بود آخرین ایستگاه تله کابین عصر بود و آفتاب کم زمین برف پوش آسمان زیبا نیمه ابری و درخشان و نقره فام هواب عالی سرد و پر از اکسیژن با پرن و مانا و مردمی که شاد بودند برف بازی می کردند آش می خوردند و برف بازی می کردند.
این چند روز یاد سپیده هم اقتادم خانمی با ان چشم های سبز زیبا و موهایی که بلوند کرده بود و پوستی گندمی و سپید شبیه مدل ها بود. شاید اولین زنی بود که منو اون طور خالص زیبا خطاب کرد و چهره ام را طوری توصیف کرد که برای اولین بار تعربفش به دلم نشست. یادم نبست دقیق از چه صفاتی استفاده کرد گفت در حین آن سخن رانی کوتاه در آن همایش حرفهای منو صادفانه یافته و چهره من را آرامش بخش و دلنشین می بینه مهرش خیلی برام ناب و خالص بود از ان محیت هایی که حداقل اونجا می شد فهمید پشت هیچ تروما یا توقعی چه از تو چه از خودش پنهان نیست!! !!! حتی با ماشین منو تا دم خانه رساند.
آدمی یا زنی از دنبایی متفاوت طراح لباس و کارآفرین مهربان و دلسور برای کارمندانش تلاش مب کرد تا سرپا بماند. همین ها برای ارزشمند و قابل احترام بودن یک آدم کافیست. ولی چرا چند باری که سعی کرد تماس بگیرد و قرار ملافات بگذارد من اجتناب کردم؟؟ جدای از اینکه در شرایطی بودم که کلا انرژی و حوصله کافی برای روابط جدید و آدمهای جدید را نداشتم ولی چیزی فراتر بود این اجتناب انگار دنباش را نمی خواستم باهاش آشنا بشم. انگاز دوستی باهاش برای نفعی نداشت انگار کسر شان ام بود !!؟؟؟؟ وفتی امروز بهش فکر می کنم به کل آن ماجرا ... حس می کنم از خلوص و صمیمیت اش ترسیدم شاید !!! باورم نمی شه که هنوز آدمهایی با این خلوص و پاکی هستند اینقدر صادق و خوب باورهام در مورد ظواهر ادمها را کامل بهم ریخت با ان چهره که بیشتر شبیه دختران داف بود دورن شکننده مهربان و در عین حال سرسختی داشت. انگار اینها برام غریب بودند و یک جا جمع نمی شدند.
به نظرم من به دنیا و آدمها اعتماد ندارم و انها را قشنگ نمی بینم انها را خوب نمی بینم. و این بر خلاف تمام این باورهای من بود لذا باید نادیده می گرفتمش و ازش دوری می کردم... !
حدود دو ماه هست که تدریس در دانشگاه را شروع کردم به عنوان استاد حل تمرین یا دستیار استاد.
جلسه اول بسیار جذاب بود برام هیجان داشتم بیشتر مثبت اگر چه ترس هایی هم داشت و چالش هایی قبل از جلسه برای آماده شدن
الان بعد از گذشت بیش از 10 جلسه حس عجیبی دارم در کنار خستگی هاش و بی تجربه بودن ها، در تدریس می فهمی چقدر دانش تجربه و قایلیت هایی کسب کردی در گذشته که می تونی با دانشجوبان به اشتراک بگذاری حرفهایی داری که می تونی با جهان به اشتراک بگذاری. جذابه خیلی این اشتراک گذاری !! :)
قصه نیستم که بگویی،
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
این شعر احمد شاملو مفهوم اتحاد را تداعی میکند. او معتقد است که دردها و مشکلات انسانها شخصی نیستند، بلکه همگی به نوعی به هم مرتبطند.
این شعر، دعوتی است به اینکه نباید دردها را خاموش کرد، بلکه باید آنها را فریاد زد تا آگاهی و تغییر ایجاد شود.
تحلیل من از "درد مشترک" در این شعر:
✅ فرا رفتن از فردیت: شاعر از خود فراتر میرود و به رنجهای مشترک انسانها میپردازد. این یک نوع دعوت به همدلی است.
✅ همبستگی انسانی: اگر همه ما دردهای مشترکی داریم، پس میتوانیم از طریق درک متقابل، به هم نزدیکتر شویم و با عشق و مهر، این دردها را تسکین دهیم.
✅ تبدیل درد به فریاد: این شعر دعوتی است به اینکه نباید این دردها را پنهان کرد، بلکه باید آنها را فریاد زد تا شنیده شوند و شاید راهی برای درمانشان پیدا شود.
این شعر درواقع یک پیام انسانی عمیق دارد: رنجهای ما نهتنها ما را از هم جدا نمیکنند، بلکه میتوانند ما را به هم پیوند دهند، اگر با عشق و درک متقابل به آنها نگاه کنیم.