شب تاریک و گردابی چنین حایل
تازه غروب شده بود ما مهمان بودیم فکر کنم از ظهر ناهار آنجا بودیم از روز چیز زیادی یادم نیست
صدای مامان خواهرام و زنان از طبقه پایین میومد داشتند شام درست می کردند با اینکه مامان گفته بود نمی مانیم ولی اصرارهای میزبان کار خود را کرد.
من در طبقه بالا در هال خانه خوابیده بودم نمی دونم آیا چیزی پتویی روم بود یانه اصلا یادم نیست چطور و کی خوابم برد. هیچکس نبود بابا و مردان دیگر نبودند کجا بودند نمی دانم ؟!!
فقط من بودم تنها آنجا بدون اینکه بدونم تنهام چون خواب بودم. یهو انگار چیزی باعث شد از خواب بیدار شم. دیدم اون کنارم نشسته و بدنم را بالاتنه را لمس می دهد. ناخوادآگاه چشمامو باز کردم حتما باز کردم چون دیدمش نمی دانم اون هم دید یانه ولی فکر می کنم دید که بیدار شدم ولی همچنان به کارش ادامه داد. من سرشار از شرم گناه و خجالت شدم چشمام را بستم از خجالت و شرمندگی انگار مقصر بودم که اونجا خوابیده بودم. انگار مقصر بودم که اون داشت بهم تعرض می کرد. نمیدونم چرا من شرمنده بودم نه اون. بدنم تازه داشت تغییر شکل میداد حدود 11 سالم بود ولی هنوز بالغ نشده بودم.
نمی دانم چقدر گذشت ولی طولانی بود برای من انگار از غروب بود تا شب ... همش این سوال را از خودم می پرسم چه حسی داشتم چرا کاری نکردم چرا جیغ نزدم چرا تو گوشش نزدم چرا چرا چرا ؟؟؟ نکنه بدم نمیومد که کاری نکردم؟!!!
من خیلی احساس شرم داشتم نمی دونم به چه چیزهایی در اون لحظه فکر می کردم خیلی خجالت کشیده بودم انگار بی حس شدم انگار مردم اون لحظه. – اون می دونست بیدارم و به راحتی به کارش ادامه داد. اصلا یادم نیست آیا فراتر از اون رفت یا نه. من مثل سنگ شده بودم جم نمی خوردم. انگار سوال تو ذهنم این بود چرا اونها که صداشون از پایین میاد نمی یان بالا چرا کسی نبود توی اون هال لعنتی؟ چرا مامانم نمی یاد بالا؟ چقدر طول کشید --- من گویا به جمادی تبدیل شده بودم بی حرکت بی جسم بی زبان بی گریه بی احساس
چرا وقتی چشمام را باز کردم باز هم ادامه داشت شاید چون من واکنشی نشان ندادم!! چرا واکنشی نشان ندادم؟؟؟؟ چرا؟؟؟ چون دیگه انسان نبودم جماد بودم قدرت تکان خوردن فریاد زدن نداشتم.
الان می دونم که اون لحظه یکی از مهمترین زمان هایی بود که من وجودم را انکار کردم. خودم را زن بودنم را انکار کردم در واقع آغاز تنفر من از زن بودنم و از بدنم بود. انگار با خودم عهد بستم که زن نباشم .
ولی ماجرا به همینجا ختم نشد بعد از شام نمی دانم چطور منو برد به اون اتاق کنار هال اتاق تاریک برق را روشن نکرد. کنار رختخواب هایی که تا سقف چیده شده بودند نمی دانم چه کرد با من؟ با من بازی میکرد انگار براش مثل یک عروسک مثل یک جاد یک اسباب بازی بودم مثل چوبی خشک چیز زیادی ادم نمی یاد تنها چیزهایی که یادم هست که یکبار منو سر و ته کرد و از مچ پاهام منو گرفته بود سرم که پایین بود تنها چیزی که می دیدم نوری بود که از هال و از زیر در و روزنه های در دیده می شد و صداهای بابا مامان و بقیه را می شنیدم. چرا کسی براش سوال پیش نیومد که من کجام چا انگار اهمیتی نداشت برای کسی که من کجام اصلا چطور منو به اون اتاق برد د حالی که کمی قبل تر آنکار را باهام کرده بود چظور رفتم ؟؟؟؟؟ !!!! نگاهم میخکوب ان نور پایین در شده بود انگار مسخ شده بودم.
می خوام جزییاتش را به یاد بیارم کامل کامل یادم بیاد با من چه کرد!
من اونجا مردم انگار تمام شدم متاسفانه انگار ته وجودم فکر می کردم حقم بوده چون زن بودن چیز بدیه تحریک کننده هست کثیفه !
بابا الان می فهمم چقدر می خواستم بیای و منو نجات بدی چقدر بهت حس تنفر داشتم که نیومدی تنفر اینکه چرا مراقبم نبودی تو مسیولیت داشتی که مراقبم باشی و نبودی ازت خیلی متنفر بودم من 11 ساله ازت به شدت تنفر داشتم. من 11 ساله داره فریاد می زنه چرا مراقبم نبودید شما کجا بودید؟؟؟! من 11 ساله خیلی خشمگین بود الان کمی آرام شده. من خود 11 ساله ام را در آغوش گرفتم و ازش خواستم ما رو ببخشه. منو هم، چون خیلی دیر اومدم سراغش همش ازش فرار می کردم در حالی که اون تمام این سالها بهم نیاز داشت که برم پیشش.
وقتی به خود 11 ساله ام به خود اون روزم نزدیک شدم فهمیدم خراش جسم چیزی نبوده در مقایسه با خراش روحم، وجودم و هویتم به عنوان یک زن!!
دارم فکر میکنم کیو باید ببخشیم من الان و من 11 ساله، بابا مامان اون خودم؟
ازش متنفر نیستم این اتفاق و اتفاقات مشابه فقط تقصیر اون نیست کوتاهی به گردن یک جامعه هست که در اون جوان بیست و چند ساله را به چنین راهی سوق میده.
بابا و مامان را هم بخشیدم اصلا به نظرم تقصیر زیادی نداشتند اونا اصلا به ذهنشون هم چنین چیزی خطور نمی کرده!
خودت را ببخش خودت را – خودم را ببخشم من سزاوار بخشیده شدن هستم من پاک ام. من تمیزم، من خوبم، بدنم را دوست دارم. من پاکیزه هستم من لایق زندگی بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بهتری هستم لایق توجه محبت و عشق فراوان و احترام و درک متقابل هستم!!!
من خودم و بدنم را همینگونه می پذیرم و پاس می دارم. بهش ارج می نهم و ازش مراقبت می کنم از این پس خیلی بهتر و بیشتر از قبل. من به خودم به عنوان یک زن احترام می گذارم و زن بودنم را با کمال میل می پذیرم. زن یا مرد بودن انتخاب ما نبوده پس انچه که هستم را با رویی گشوده می پذیرم و پاس می دارم.
منو ببخش که دیر اومدم - - -
دوستدار تو بزرگسالیت