آنجا و اینجا
چند روز پیش با یکی از همکاران هموطن اینجا صحبت می کردم در مورد اینکه آیا واقعا ارزشش را دارد خانه امان را ترک کردیم و آمدیم اینجا ...
آنکه چه چیزهایی را از دست دادیم و چه به دست آوردیم؟
آنجا چیزهایی گفتم از انچه از دست دادم و آنچه به دست آوردم.
ولی بعد که بهتر فکر کردم یادم آمد ما همیشه از جایی که دوریم بدی هایش را فراموش می کنیم انگار ذهن اینطور عمل می کند برای پاسخ به حس های دلتنگی و تلاش می کند تا آنجا را مقدس تر و رویایی تر از آنچه هست برایمان تداعی کند. ولی جدای از این مورد خواستم به خودم بهتر یاآوری کنم که چرا آمدم با تمام دلتنگی ها ...
انجا امکان ارتباط با دنیا نیست امکان مبادلات مالی بین المللی خیلی سخت است. مسافرت با پول نقد سخت است. انگار دور اقتاده ای آدمها همه یک جور عجیبی شده اند تلاش برای نمایش اینکه خیلی خوبند حالشان زندگیشان همه چیز هالی است. نمابش ها و شوآف های غم انگیز و مضحک آدمها فیک هستند اکثرا واقعی نیستند. این آخری بیشتر از هر چیز اذیتم می کرد. زنها تمام تلاششان را می کنند که جوان به نظر برسند و مردها تمام تلاش که پول بیشتری به دست آوردند و ماشین بزرگتری بخرند. برای تجملات کامل و بی نقص بودن به غایت در ظاهر تلاش می کنند مسابقه ای عجیب بین آدمها برقرار است و آدمها بیشتر شبیه ربات های هیپنوتیزم شده هستند تا آدمی با تمام بالا و پایین ها و احساسات متغیر .. همه انگار در حال انگار رنج های زندگی هستند تلاش برای خیلی شاد بودن و خود را شاد نشان دادن مرا آزار میداد. اینجا الیته در این محیطی که هستم زندگی آرامتر بدون مسابقه و دویدن انگار در جریان هست. کسی خودش را با کسی مقایسه نمی کند مگر ما آسیایی ها !! آدمها زندگی طبیعی تری دارند نمی توانم درست بیانش کنم ولی کاملا حسش می کنم.